دستها
نوشته بودی :با دستهایش خفه اش کرد.حالا می خواهی دستهایش را پاک کنی ویک جوری آلت قتاله را مخفی اش کنی ،اما نمی دانی به جای واژه دستهایش چه بنویسی که نه کسی به وجود این جنایت پی ببرد ونه دستهای او به گناه آلوده شود.مانده ای... پاکت سیگار را بر می داری ،یک نخ برای خودت روشن می کنی ویک نخ هم برای او. دارد با اضطراب در اتاق قدم میزند وبا ولع سیگار می کشد.داری دست نوشته هایت را زیرو رو می کنی وبا ولع سیگار می کشی ،نمی دانی که چه انگیزه ای باید داشته باشد که اینگونه خفه اش بکند. نمی داند...خودش هم گیج شده است. آمده بود که کمی با هم حرف بزنند وسنگهایشان را وابکنند. نمی خواستی که آخرش اینگونه شود، چون اصلا قرار نبود یکی کشته بشود، اما خودت هم غافل گیر شده بودی.رفته بودی برای خودت چای ریخته بودی وآمده بودی سر وقتش تا خواسته بودی بنویسی:نشسته بودندو...به یکباره نوشته بودی:دست هایش راگرفت به طرفش کف دستها را به او نشان داد و گفت: راستی تو یه زمونی می تونستی کف بینی کنی حالام ببینم چند مرده حلاجی ؛که به یکباره دستهایش را برد طرف خرخره اش ومحکم فشار داد،آنقدر محکم که خودش هم نفهمید که کی خفه اش کرد. فقط موقعی فهمید دستهایش را محکم رو گلویش فشار میدهد که دیگر کار از کار گذشته بود.حالا هم می خواهی این گندی که بالا آمده را یک جوری ماست مالیش کنی،اما نمی شود.مثل خر تو گل گیر کردی.حوصله ات سر میرود،پالتو وشال گردن ات را بر می داری ،میزنی بیرون.همه جا را برف گرفته ،از دیروز یک ریز برف می باریده، حالاهم که قطع شده سوزش پیر سگ را هم در می آورد.شال گردن ات را محکم رو صورتت می پیچی ،مسیرت را عوض می کنی تا شاید ببینی اش، هنوز دو تاکوچه رد نکرده ای که می بینی اش.پالتو پوشیده وشال گردنش را محکم رو صورتش پیچیده ،آن طور که قرص راه میرود مطمئنی که نرسیده کار را تمام خواهد کرد،چرا که از این نوع راه رفتن فقط بوی خون می آید! تصمیم می گیری وقتی که برگشتی خانه یک جوری مانع اش شوی. مثلا بنویسی : همین که رسید پشت در قبل از این که زنگ در را به صدا دربیاورد پشیمان شد یا اصلا داشت از کوچه رد می شد .اما دیگه کار از کار گذشته چرا که دررا برایش بازکرده . اوهم حالا یک پایش داخل حیاط خانه است.می دوی تابلکه ازپشت بگیریش ومنصرفش کنی اما دیگر بی فایده است چرا که رفته تو و دررا بسته.سعی می کنی از دیوار بروی بالا.می روی بالا ، می بینی که می خواهند بروند داخل خانه وبعدش دیگرهیچ چیز نمی بینی چون
جلوی پنجره همه اتاقها پرده ضخیمی کشیده اند.از روی دیوار می آیی پایین، تا خانه یک نفس
می دوی.می روی پشت میزت می نشینی ،می خواهی منصرفش کنی، می خواهی بنویسی:صدای زنگ می آمد پاشد رفت دررا باز کرد...صدای زنگ می آید،یکی دستش را روی زنگ گذاشته ودارد یک ریز زنگ میزند. حس می کنی که حتما دنبالش کرده اند که اینطور دارد زنگ می زند.سریع دست نوشته هایت را پنهان می کنی ومی روی دررا باز می کنی.پالتو پوشیده وصورتش را محکم با شال گردن پوشانده.
تعارف می کنی می آید تو،همین که می خواهید بروید داخل ساختمان، حس می کنی روی دیوار
حیاط سایه ای ایستاده، از زیر چشم نگاهش می کنی یکی که پالتو پوشیده وروی صورتش را
با شالگردن پیچانده، روی دیوار نشسته .اهمیت نمی دهی، وارد خانه می شوید. می بری اش
تو اتاق مطالعه،برایش چای می آوری تا گرم شود.چای را میخورد،اززیر پالتویش پاکتی در می آورد.
پاکت را میدهد به تو.بازش می کنی. نوشته:او بادستهایش خفه اش کرد.دستهات می لرزند،کاغذ ازدستت می افتد.
حس میکند ترسیده ای.پاکت سیگاررا برمیدارد،یک نخ برای خودش روشن میکن ویک نخ هم برای تو .با ولع سیگار میکشد.باولع سیگار می کشی؛می گویی :چه کار کنم ؟می گوید: چاره ای نیست باید
دستهایش را پاک کنیم.می گویی: خوب به جاش...حرفت را قطع میکند،می گوید: خوب به جایش طناب می آوریم.
تو ذهنت جرقه ای میزند،خیلی سریع پا می شوی ومی روی از انباری طناب می آوری.می گویی: آره نقشه خوبیه ،
هیچ کس هم شک نخواهدکرد.می روی بالای میزت ،طناب را محکم از سقف می بندی ،بر می گردی تا نگاهش کنی،
می بینی نیست.حتما رفته برای خودش چای بریزد.مهم نیست، چون این را حالا خوب می دانی که فردا روزنامه ها می نویسند:یکی که به آخر خط رسیده بود خود را حلق آویز کرد . هیچ کس هم به تو شکش نخواهد برد.
درود.. امروز شمارا میهمان شعری از خانم ناهید ایزدی می نمایم .شعری که هربار میخوانمش حسی شبیه خاصیت بودن را در من بر می انگیزد که از باز گفتنش الکنم...بگذریم واما خود شعر...
میچرخ.
میچرخ..
میچرخ...
سگ مست!
جفت نعش گر گرفته ام را به دندان حقارت می کشی که چه!؟
دلشوره های کابوس نخستینم...
من که گاومیش تو لنگ لنگان را
با ران خام ماسیده برپوزه دوگوزنان
به دستمال سپید که: نترس!
می پوشانیدمت!
وتو بانعره ای هرگز!
واستخوانهات که ازاستتارگوشت وپوست ـ
بی خون وعریان زاده می شدند.
ومن که ازدرد به شاخهات می آویختم...
دردا...
وکابوس واپسین: آنگاه که حریصانه تکه های گوشت درشیرپخته سرتورا ـ
می جویدمش باطعم سرد کاه.
وهیچ قانونی اما اشتهای بلعیدن مرا باز نمی داشت...
دردا...
بگذر!
ازمن دست بردار!
دیری نپاید که: استخوان پوسیده سالیان ساق گاومیشی ـ
دیگری را ازساق برخاک خواهدش کشانید...
مرگ موذیانه درمشت مادرانمان لا نه کرده است.
امروز می خواهم دو غزل زیبا که سرشار از حس نوستالوژیک وصداقت هست را از خانم مهرنوش طاهرخانی برایتان بنویسم. امیدوارم که لذت ببرید.
تورفته ای که چنین بی گناه می ترسم
زتازیانه ابر سیاه می ترسم
دوباره بوی کدامین افول می آید
که ازسیاهی بیرحم چاه می ترسم
چقدرساده به سیمان وسرب دل بستیم
من ازنتیجه این اشتباه می ترسم
مرا به سمت همان اتفاق تازه ببر
از این هجوم پر ازاشک وآه می ترسم
هراسم اینهمه ازمرگ آینه نیست
من ازشکستن تصویر ماه می ترسم
بگو که خوشه گندم دوباره می روید
دوباره حرف بزن از نگاه می ترسم
بگو خدای سفر کرده زود برگردد
من از تصور چشمی براه می ترسم
دوباره روح کسی گریه می کند در من
دوباره هق هق بی تکیه گاه می ترسم
۲ـ
بابا دلت خوش است توهم آسمان کجاست؟
دیگر برای سایه ما سایه بان کجاست؟
آه ای خدای خوب غزلها نگاه کن
این سفره های خالی ما... آب ونان کجاست؟
ما تکیه داده ایم به باد از ازل - نگو
دیوارهای آجروسیمانمان کجاست؟
همزاد ماست گریه بی اختیارتلخ
دامان مهربان تو ای مهربان کجاست؟
اهل زمین وفکر رسیدن به آسمان؟
بابا دلت خوش است توهم آسمان کجاست؟
(ساحره)
قفل بر دلم نزن ساحره
طعم تلخ حجله های باکره.
شب طلسم های عشقهای پاپتی
قفل بردلم نزن ساحره.
سیب های باغ تو هنوز نورس است
بوسه چینی از لبان تو گس است
مادیان چشم سرخ دشت ابتذال
ای نهایت زوال
نفرت تمام ــ
حسرت کدام،
بگوکدام شب تو را به کوچه های شب کشاند.
آن کرشمه های نازکانه ات چه شد.
غرق خسته گی!
لبانت ازهزار بوسه بی بهانه پینه بست.
ای تمام دلشکسته گی
پیکرت به زیر دشنه های صد عطش شکست.
شوق وشوق وشوق
تمام هستی تو را به باد داد.
آن غرور بی فروغ
تورا به کوچه های شب کشاند.
«مرگ ومرگ ومرگ
مرگ بی سترگ
مرگ ماده گرگ
زیر تازیانه های صد تگرگ»
من عصاره سایه خدنگی بیمارم
نصیبه ام کبودی
انگاره تمام آزردگیها
سرشاراز چکاچک ابلیس وخدا
زاده ازتلاقی دوروح آواره
هزاره آدمی به نو بررسیده
فرزند آرزوی شیطانم.
کویرهم مرابه فریاد نمی نشیند.
حجامت حجم
درگلوگاه عصب
کفالت کفل راه را بر ذهن اسب می شود
ومهنای درد درهنوز آمدن
برانتباه تباه می شود
تب آه می شود
آه می شود.
ومن تنها در منتها می مانم.
بوی شراب بیهق
می پیچدازلبانت.
ماهی می خندد به روی ماهت.
موج گر می گیرد ازالتهابت.
اسطوره ایست عریان آن تن پوش سیاهت.
یکی می زند بر در(تق.تق)
بوی شراب بیهق.
مرغی می خواند(حق.حق)
بوی شراب بیهق.
یاهو.یاهو
می کنه چشمات جادو
آهو.آهو
این حسهای وحشی مال کجاست بانو.
صبح که از خواب پا میشم میشاشم تو ذهنم
((ای عشق همه بهانه از توست ))
هزارویک شب سهراب هم که باشی
مهرگیات نخواهم شد.
آی!
یکی به دادم برسه
دارم ملافه ذهنمو خیس میکنم.
چقدر بلند می افتم
استغفرواستفراغ.
اغم گرفته
ومرگ هنوز گوشاش سرخ نشده.
دارم زندگی رو تونفسهام چرت میزنم
بسه دیگه چرت وپرت!
پرت نشی نفله!
دل تودلم نیست
هرچی هست تواین دل هرزه گردمه!
عبورازبالاسر خدا که ممنوع نیست؟!
آخه من دیگه اون بچه چهارسال پیش نیستم
حالا دیگه چهل سالمه!!!
کی گفته که شاش و شیشه هردو از یه خونواده اند وازاهالی توازن شیشلیک.
شیشدرتونبندن بدبخت!
انزجارخودش چهار تا در داره
به زجرکشیدنش نمی ارزه.
خبردار وایستا بینم بچه!
می خوام بشاشم.
آی!
تراوشات ذهنم.
توچهار سوق انتظار هم که بشاشی
برات نون نمیشه.
پس راحت باش
بشاش توذهنت
((ای عشق همه بهانه از توست))
صحنه اول(دوتادل تنهاکه می خوان باهم حرف بزنن _بالا سرشون دوتاچوبه دار_عمق صحنه دوتاگلدون که گلاش یکی بی رنگ ویکی دیگه سیاه_یه پرده سفید هم جلوی سن برای اینکه تماشاگرا نتونن محتویات دلارو ببینن.سبک نمایش هم یه جورایی ابزورد