درود.. امروز شمارا میهمان شعری از خانم ناهید ایزدی می نمایم .شعری که هربار  میخوانمش حسی شبیه خاصیت بودن را در من بر می انگیزد که از باز گفتنش الکنم...بگذریم واما خود شعر...
میچرخ.

میچرخ..

میچرخ...

سگ مست!

جفت نعش گر گرفته ام را به دندان حقارت می کشی که چه!؟

دلشوره های کابوس نخستینم...

من که گاومیش تو لنگ لنگان را

با  ران  خام ماسیده برپوزه دوگوزنان

به دستمال سپید که: نترس!

می پوشانیدمت!

وتو بانعره ای هرگز!

واستخوانهات که ازاستتارگوشت وپوست ـ

بی خون وعریان  زاده می شدند.

ومن که ازدرد به شاخهات می آویختم...

دردا...

وکابوس واپسین: آنگاه که حریصانه تکه های گوشت درشیرپخته سرتورا ـ

می جویدمش باطعم سرد کاه.

وهیچ قانونی اما اشتهای بلعیدن مرا باز نمی داشت...

دردا...

بگذر!

ازمن دست بردار!

دیری نپاید که: استخوان پوسیده سالیان ساق گاومیشی ـ

دیگری را ازساق برخاک خواهدش کشانید...

مرگ موذیانه درمشت مادرانمان لا نه کرده است.